خشم میلغزد بر چشمان اندوهگینم.
دستش را محکم فشار میدهم .
میترسد .
جیغ میزند.
با چشمان درشت التماس گونه بغض میکند.
من عصبی تر داد میزنم سرش.
بغضش میترکد روی سفیدی کاغذ و نوشته ها جان میگیرد.
کاغذ سیاه میشود.
دوباره در بند کشیدمش.
احساسم را میگویم.
آدنا
باید افکارم را از نو بنویسم.
اعتقاداتم را.
علایقم را.
تمام چیزها و فکرهای مشمئز کننده ام را.
باید لیستی نو از دوستان و عزیزانم بنویسم.
باید مثل تابلو کلاس لیست خوب و بد درست کنم.
باید ، بایدهایی باشد.
این حجم از قیل و قال کلمات توی سرم طوفانی شده است مخرب نمیدانم از کجا به کجا میچرخد فقط اینقدر میدانم که ثبات را از من گرفته است.
زبانم سکوت،اما ذهنم درگیر این رژه طولانی کلمات است.
این نوشتن بی سروته کمی آرامم میکند .
جنون و تعادل بجان هم افتاده اند باید فکری بحال کلمات بکنم.
آدنا
امروز به طرز احمقانه ای غرق توهماتم .
فکرهایی که وهم انگیز و سرد اند.
دلشوره هایی که خودم بجان خودم میندازم.
انگار از پریشانی لذت میبرم.
روحم با جسمم در نبردی است نابرابر و من گوشه ای ایستاده و میخندم به این فانتزیه تاسف وار.
اینروزها تلخ و سیاه ام مثل تابلویی خوفناک گوشه انباری که نقاشش هم نمیداند با کدام جنون چنین نابهنجاری را کشیده است
خودم از افکارم میترسم بوی زندگی نمیدهند.
آدنا
کتابی خوندم که شخصیت داستان یک روز صبح بیدار میشه و میبینه که دورش ی دیوار نامرئی کشیده شده و هر چیزی که خارج از این دیوار است خشک شده مثل سنگ و انگار تنها ادم زنده روی زمین است و چند روزیه میگم اگر یک روز صبح بیدار بشم و ببینم تنهاترین هستم چقدر میتونم برای زنده موندن دوام بیارم!تمام اهداف مادی پوچ میشن تمام دلخوشی های زمینی پوچ میشن.فقط میل غریزی زنده موندن میمونه که نمیدونم تا کجا همراهه. چقدر فکر نچسبیه این خیال پردازی.
آدنا
گاهی باید بیرون از در ایستاد کاسه ای آب بدست گرفت و بدرقه کرد خود را
مضحک است میدانم.
نگاه در نگاه خود شد.
کمی بغض کرد و یکهو زد زیر گریه.
گفت خودم جان زود برگرد من تنهایم و چشم براهت.
و خودم بگوید قول میدهم وقتی پیدایش کردم برگردم قول بده مراقب خودت باشی.
بدرقه اش کرد.
و رفت گوشه اتاق بالش بیخیالی زیر سر گذاشت و خوابید.
آنقدر عمیق که وقتی بیدار شدی بهار شده باشد.
و خودم پشت در حاضر با لبخندی جاودانه.
گاهی باید خودمان را به دنبال خوشبختی بفرستیم!
آدنا
خشم میلغزد بر چشمان اندوهگینم.
دستش را محکم فشار میدهم .
میترسد .
جیغ میزند.
با چشمان درشت التماس گونه بغض میکند.
من عصبی تر داد میزنم سرش.
بغضش میترکد روی سفیدی کاغذ و نوشته ها جان میگیرد.
کاغذ سیاه میشود.
دوباره در بند کشیدمش.
احساسم را میگویم.
آدنا
باید افکارم را از نو بنویسم.
اعتقاداتم را.
علایقم را.
تمام چیزها و فکرهای مشمئز کننده ام را.
باید لیستی نو از دوستان و عزیزانم بنویسم.
باید مثل تابلو کلاس لیست خوب و بد درست کنم.
باید ، بایدهایی باشد.
این حجم از قیل و قال کلمات توی سرم طوفانی شده است مخرب نمیدانم از کجا به کجا میچرخد فقط اینقدر میدانم که ثبات را از من گرفته است.
زبانم سکوت،اما ذهنم درگیر این رژه طولانی کلمات است.
این نوشتن بی سروته کمی آرامم میکند .
جنون و تعادل بجان هم افتاده اند باید فکری بحال کلمات بکنم.
آدنا
امروز به طرز احمقانه ای غرق توهماتم .
فکرهایی که وهم انگیز و سرد اند.
دلشوره هایی که خودم بجان خودم میندازم.
انگار از پریشانی لذت میبرم.
روحم با جسمم در نبردی است نابرابر و من گوشه ای ایستاده و میخندم به این فانتزیه تاسف وار.
اینروزها تلخ و سیاه ام مثل تابلویی خوفناک گوشه انباری که نقاشش هم نمیداند با کدام جنون چنین نابهنجاری را کشیده است
خودم از افکارم میترسم بوی زندگی نمیدهند.
آدنا
کتابی خوندم که شخصیت داستان یک روز صبح بیدار میشه و میبینه که دورش ی دیوار نامرئی کشیده شده و هر چیزی که خارج از این دیوار است خشک شده مثل سنگ و انگار تنها ادم زنده روی زمین است و چند روزیه میگم اگر یک روز صبح بیدار بشم و ببینم تنهاترین هستم چقدر میتونم برای زنده موندن دوام بیارم!تمام اهداف مادی پوچ میشن تمام دلخوشی های زمینی پوچ میشن.فقط میل غریزی زنده موندن میمونه که نمیدونم تا کجا همراهه. چقدر فکر نچسبیه این خیال پردازی.
آدنا
چند سالیست نزدیک عید که میشد میگفتم ای خدا امسال هم دریغ از پارسالم.
امسال هم نشد.
وووو هزاران گله و شکایت دیگه که این چیزی نیست که خوشحالم کنه.
امسال ولی بدترین عید نوروزیه که دارم تجربه میکنم چون خواهرم نمیخنده.
چون یه جای خالی بدجور تو ذوق میزنه.
چون امسال فهمیدم این آدمای دور و برمونه که به زندگیمون ارزش میده.
امسال عید دیدنی تنها جایی که میریم سر یه سنگ سرد و یخه که یه روزی برنامه ریز مسافرتا و گردشامون بود.
امسال عید بابت داشتن کسایی که میتونید از بودنشون لذت ببرید خدا رو شکر کنید.
این عید چه با پول چه بی پول میگذره
جای کسی خالی نباشه کنارتون
آدنا
تا کمی تنهایی بر لحظه هایم میبارد دوباره رژه و دوباره صف در صف کلمات شروع میشود.
کافیست کمی سکوت بپیچد در خالی خانه ام.
قلم دوباره پیدایش میشود .
گوشه ای مینشیند و زمزمه وار آوای نوشتن سر میدهد.
نمیتوانم از نوشتن بگریزم .
مثل آهویی تنها میان بیشه زاری پر از شیران گرسنه.
سر مینهم به تقدیر
قلم را بدست میگیرم و هجوی میسازم.
این سرزمین من است.
آدنا
بسان رویایی شگرف در آغوش میگیرمت میچرخم و از این توهم محض دیوانه وارمیخندم .
کلمات دچار دلهره میشوند و من دستپاچه میشوم که چطور این بزم را توصیف کنم .
مادرانه ای دستچین خیال
من و رویای کودکی که در قلبم جوانه زده و نمیدانم به آغوش میرسد یا نه!
آدنا
تا کمی تنهایی بر لحظه هایم میبارد دوباره رژه و دوباره صف در صف کلمات شروع میشود.
کافیست کمی سکوت بپیچد در خالی خانه ام.
قلم دوباره پیدایش میشود .
گوشه ای مینشیند و زمزمه وار آوای نوشتن سر میدهد.
نمیتوانم از نوشتن بگریزم .
مثل آهویی تنها, میان بیشه زاری پر از شیران گرسنه.
سر مینهم به تقدیر
قلم را بدست میگیرم و هجوی میسازم.
این سرزمین من است.
آدنا
گاهی باید بیرون از در ایستاد کاسه ای آب بدست گرفت و بدرقه کرد خود را
مضحک است ،میدانم.
نگاه در نگاه خود شد.
کمی بغض کرد و یکهو زد زیر گریه.
گفت: خودم جان زود برگرد، من تنهایم و چشم براهت.
و خودم بگوید: قول میدهم وقتی پیدایش کردم برگردم ،قول بده مراقب خودت باشی.
و بدرقه اش کرد.
و رفت گوشه اتاق، بالش بیخیالی زیر سر گذاشت و خوابید.
آنقدر عمیق که وقتی بیدار شدی بهار شده باشد.
و خودم از سفر برگشته باشم، با لبخندی جاودانه.
گاهی باید خودمان را به دنبال خوشبختی بفرستیم!
آدنا
خشم میلغزد بر چشمان اندوهگینم.
دستش را محکم فشار میدهم .
میترسد .
جیغ میزند.
با چشمان درشت التماس گونه بغض میکند.
من عصبی تر داد میزنم سرش.
بغضش میترکد روی سفیدی کاغذ و نوشته ها جان میگیرد.
کاغذ سیاه میشود.
دوباره در بند کشیدمش.
راستی احساسم را میگویم.
آدنا
باید افکارم را از نو بنویسم.
اعتقاداتم را.
علایقم را.
تمام چیزها و فکرهای مشمئز کننده ام را.
باید لیستی نو از دوستان و عزیزانم بنویسم.
باید مثل تابلو کلاس لیست خوب و بد درست کنم.
باید ، بایدهایی باشد.
این حجم از قیل و قال کلمات توی سرم طوفانی شده است مخرب، نمیدانم از کجا به کجا میچرخد، فقط اینقدر میدانم که ثبات را از من گرفته است.
زبانم سکوت،اما ذهنم درگیر این رژه طولانی کلمات است.
این نوشتن بی سروته کمی آرامم میکند .
جنون و تعادل بجان هم افتاده اند باید فکری بحال کلمات بکنم.
آدنا
امروز به طرز احمقانه ای غرق توهماتم .
فکرهایی که وهم انگیز و سرد اند.
دلشوره هایی که خودم بجان خودم میندازم.
انگار از پریشانی لذت میبرم.
روحم با جسمم در نبردی است نابرابر و من گوشه ای ایستاده و میخندم به این فانتزیه تاسف وار.
اینروزها تلخ و سیاه ام ، مثل تابلویی خوفناک،گوشه انباری، که نقاشش هم نمیداند با کدام جنون چنین نابهنجاری را کشیده است
خودم از افکارم میترسم بوی زندگی نمیدهند.
آدنا
درباره این سایت