گاهی باید بیرون از در ایستاد کاسه ای آب بدست گرفت و بدرقه کرد خود را
مضحک است میدانم.
نگاه در نگاه خود شد.
کمی بغض کرد و یکهو زد زیر گریه.
گفت خودم جان زود برگرد من تنهایم و چشم براهت.
و خودم بگوید قول میدهم وقتی پیدایش کردم برگردم قول بده مراقب خودت باشی.
بدرقه اش کرد.
و رفت گوشه اتاق بالش بیخیالی زیر سر گذاشت و خوابید.
آنقدر عمیق که وقتی بیدار شدی بهار شده باشد.
و خودم پشت در حاضر با لبخندی جاودانه.
گاهی باید خودمان را به دنبال خوشبختی بفرستیم!
آدنا
درباره این سایت